صدای در خواب از سرم می پراند. می دوم. تابرسم دوسه باری صدای زنگ توی خانه می پیچد. در را باز می کنم. پستچی است. نامه ای را به دستم میدهد و می رود. نامه حسن است. تاریخش به دوهفته قبل برمی گردد. همان دم در می نشینم.نمیدانم چطور بازش کنم. بوی حسن را می دهد!
... امروز شاید... نه.. می دانی طاهره میخواستم برایت بنویسم خداحافظ! گفتم بگذار این دم آخری برایت بنویسم چه ها می بینم.اینجا روی این برجک دیدبانی من هستم و همین یک دوربین آفتاب خورده. از مجبوری است که نگاه دوربین را سیر می کنم. راستش همدم دیگری توی این بیابان...بگذریم. آنطرف کلی تانک ایستاده اند و منتظر. این را ازشکل و قیافه سربازهای عراقی می فهمم. تانکهایشان زرد است. عکس پرچمشان هم روش نقش گرفته. برایشان فرقی نمیکند شب باشد یا روز! ایفا ایفا آدم می آورند توی بیابان. دیروز یکی از برادران سپاه خوزستان آمد تماشا. عرق کرد و رفت. چند روز پیش هم افسر ارتش آمد بالا. نگاهی کرد. عصبانی. چند تایی سئوال پرسید و رفت. این روزها چیزی توی دلم میگوید باید برایت می نوشتم که ....
طاهره همین حالا یک فانتوم از روی سرم گذشت. لعنتی ها حالا چند وقتی هست هر روز می گذرند و دیوار صوتی را می شکنند. نمی دانم چرا ستاد کاری نمی کند ونیروی هوایی پاسخی نمیدهد... دیروز مقداری مهمات بهم دادند. گفتند تفنگت پرباشد. دیروز تانکهاشان کمی جلوتر آمدند. خیال میکنند اینجا همین یک برجک است و همین یک سرباز. باید بهشان درس داد. راستی اگرهواپیماها نیامدند تو بدان که من می آیم. اگر نه خداحافظ!
امضا: من! آخرین نیمه شب ... هنوز ایستاده ام!
صدای در می آید. پرشتاب. سراسیمه برمیخیزم. نرگس است. خواهر حسن. می گوید : چه خبر؟ خبری نشد؟! نامه را نشانش می دهم. گریه میکند.
صدای مردم را می شنوم. زنهای همسایه. پشت در توی خیابان جمع شده اند.می گویند: چندتایی شهر را گرفته اند. خرمشهر هنوزایستاده. مرز که دیگر...
صدای در می آید. حسین است.می گوید می روم خرمشهر! میگوید: مگرامام نگفته اند دهانش را خرد می کنیم؟! میگیود:هوایی برایش نمیگذاریم که هواپیمایی بفرستد.. می گوید می رویم... میگوید خداحافظ!